نویسنده: آلفرد لوچ
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمدمنصور هاشمی


 

 Behaviourism

رفتارگرایی از نظر انتشار اثر کلاسیک جی. بی. واتسن تحت عنوان رفتارگرایی در سال 1924، مکتب فکری غالب در روان‌شناسی دانشگاهی شده است. از آن هنگام فقط اندکی از روان‌شناسان بوده‌اند که نظریه‌ی واتسن را بی‌کم و کاست قبول کرده‌اند، ولی اکثر آن‌ها خطوط کلی موضع او را پذیرفته‌اند. واتسن ادعا می‌کند که:
1. رویدادهای ذهنی را نمی‌توان داده‌های یک علم موثق دانست، موضوع شایسته‌ی مطالعه‌ی روان‌شناختی رفتارها است نه افکار یا احساسات؛
2. همه‌ی رفتارها معلول تقویت است، یعنی هر پاسخی به یک محرک نتیجه‌ی مقارن شدن مکرر این پاسخ با یک پاداش (یا تنبیه) است؛
3. فنون آزمایشگاهی روان‌شناختی امکان جرح و تعدیل و هدایت رفتار به سمت اهداف مطلوب اجتماعی را فراهم می‌سازد. از آن‌جا که همه‌ی رفتارها به طریقی شرطی می‌شوند، برعکس ترغیب عقلانی، سرپیچی از شرطی شدن امکان‌پذیر نیست.
مکتب رفتارگرایی ابتدا در اعتراض به وضع نامطلوب روان‌شناسی در سال‌های ابتدای قرن به وجود آمد. ویلهلم وونت، ادوارد تیچنر و ویلیام جیمز تصور می‌کردند که روان‌شناسی با تکیه بر درون‌نگری به مطالعه‌ی رویدادهای ذهنی می‌پردازد. این فرایند [درون‌نگری] غیرقابل اعتماد و اتکاء دانسته می‌شد، چراکه هیچ روشی برای تکرار یافته‌های آن وجود نداشت. این وضعیت مورد نفرت نسلی از روان‌شناسان بود که تحت‌تأثیر برداشت ارنست ماخ از علم قرار داشتند و به دانشمندانی غبطه می‌خوردند که به دلیل موفقیت‌شان در پیش‌بینی رویدادهای جهان فیزیکی به طور گسترده‌ای تحسین و تمجید می‌شدند. به نظر می‌رسید که حرکات جسمی بتواند نیاز علمی به داده‌های مطمئن را برآورده سازد. این فرض که رفتار همیشه پاسخی است به محرک‌های تقویت شده، شرایط لازم برای آزمایش‌های کنترل شده را فراهم می‌ساخت. بنابراین رفتارگرایی همان دیدگاه روان‌شناسی آزمایشگاهی است.
با این حال، واتسن ادعایی بیش از این داشت. او در شیکاگو شاگرد ژاک لوب بود، یعنی کسی که به دلیل ادعای خلق حیات در لوله‌ی آزمایش شهرت داشت و علم را ابزار کنترل و تغییر طبیعت می‌دانست. واتسن نیز همین دیدگاه را داشت و همراه با شاگرد خود بی. اف. اسکینر (Skinner 1938; 1959; 1971)، تصویری از رفتارگرایی را بر سر زبان‌ها انداخت که مدعی مرتفع‌ ساختن اضطراب‌های فردی و امراض جهان امروز بود. در حالی که روان‌شناسانی همچون کلارک ال. هال و ای. سی. تالمن آزمایش‌های محرک- پاسخ (S-R) را روشی برای دقیق‌تر ساختن تصور ما از دستگاه ذهنی یا روانی می‌دانستند که به عقیده‌ی آن‌ها باید واسطه‌ی میان محرک و پاسخ باشد، اسکینر فرآیند تقویت را ابزاری به شمار می‌آورد که آزمایشگر آن را برای القای رفتار مورد استفاده قرار می‌دهد.
شاید بتوان این دیدگاه را رفتارگرایی ایدئولوژیک نامید، چون طبق این دیدگاه رفتارها بر مبنای اهداف مطلوب کنش‌ها شکل می‌گیرند. در این رفتارگرایی ما نیازمند زبانی هستیم که نه فقط به توصیف خنثای حرکات بدنی که طبعاً سنگ بنای علمی نظریه‌ی روان‌شناختی است، بپردازد، بلکه باید درباره‌ی موفقیت و ناکامی عملکردها نیز قضاوت کنیم. تعریف‌کردن رفتار به نحوی که با معیار داده‌های مقتضی سازگار باشد، مسئله‌ای است برای کل جریان رفتارگرایی. آزمایش کلاسیک هزارتو بر مبنای این فرض طرحی می‌شود که آزمایش شونده با رسیدن به پاداش ارضاء خواهد شد، و سپس در آزمایش‌های بعدی معمای هزارتو را با سرعت بیش‌تری حل خواهد کرد. رفتار این آزمایش شونده به واحدهای سازنده‌ی آن تجزیه و با دقت بیش‌تری توصیف نمی‌شود. در این ترفند آزمایشی پیاپیش مفروض است که آزمایش شونده در پی پاداش می‌گردد. اما در این صورت روشن نیست که چرا نمی‌توانیم به راحتی بگوییم آزمایش‌شونده پاداش را می‌خواهد و می‌داند چگونه آن را بیابد.
اکثر تلاش‌هایی که صرف آزمایش‌های هزارتو شده هدف فروتنانه‌تر ثبت اعداد مربوط به میزان یادگیری را داشته است. این پرسش که آیا چنین نتایجی دلالت‌های مهمی برای فهم رفتار و ساختار ارگانیسم‌ها دارد یا نه، مسئله‌ی قابل طرحی است. آزمایش میزان یادگیری نه مستلزم رویدادهای درونی و نه نافی آن است. ضرورتی هم به توصیف بر مبنای حرکات جسمانی نیست. یادگیری دستاورد است؛ و می‌توان آن را همان داده‌های آزمایشی و تجربی به حساب آورد. با این اوصاف رفتار همان چیزی است که ارگانیسم‌ها انجام می‌دهند و نه فقط چگونگی حرکت آن‌ها. ادعای بزرگ اسکینر در زمینه‌ی اثربخشی و کارایی تغییر رفتار با استفاده از روش‌های فارغ از محتوای ذهنی یا ادعای دیگر او، که همان‌قدر بزرگ است، جور درنمی‌آید که با اعمال کنترل کافی بر یک ارگانیسم می‌توانیم آن را به انجام هر کاری که می‌خواهیم وادار کنیم. سگ‌هایی که روی پاهای عقب خود راه می‌‎روند، دلفین‌هایی که از میان حلقه‌های آتش عبور می‌کنند، سربازهایی که به نبرد می‌روند، همگی گواه امکان کنترل هستند. اما هر توصیفی از روش‌های شرطی کردن ظاهراً مستلزم ارجاع به اهداف، مقاصد و انگیزه‌ها، دست‌کم اهداف و مقاصد و انگیزه‌های آزمایشگر است. در این صورت، توصیف ارگانیسم‌ها به مثابه موجوداتی در حال کنش، و نه صرفاً نمایشی از حرکات جسمانی، لازم خواهد بود.
بسیاری از منتقدان اسکینر با دیدگاه‌های او به دلایل اخلاقی و سیاسی مخالفت کردند. آن‌ها می‌گویند اسکینر انگیزش‌های انسانی را به ساده‌انگارانه‌ترین شکل لذت‌پرستی فروکاسته است. او طرفدار تقویت مثبت (یعنی پاداش به جای تنبیه) است، نه به این دلیل که مهربانی بهتر از شقاوت است، بلکه چون، از دید او، کارایی این روش برای دستکاری رفتارها بیش‌تر است. ادعاهای او درباره‌ی کارایی و اثربخشی نیز مبالغه و گزافه‌گویی است. پاسخ‌ها در طول زمان رنگ می‌بازند (امحاء) و بنابراین مستلزم تلاش و تقلای زیادی برای تعلیم و تلقین دوباره‌اند. محوشدن عادت‌ها را مسلماً می‌توان به لحاظ نظری تبیین کرد، ولی شرطی کردن به منزله‌ی نوعی سیاست اجتماعی برای جامعه هزینه‌های کمرشکنی خواهد داشت.
این انتقادها مهم است، هرچند که شاید منحصراً متوجه جنبه‌های جدلی کارهای اسکینر باشد. در هر حال این انتقادها مقاصد معطوف به هدف روان‌شناسی آزمایشی برملا می‌شود و این مقاصد نافی ادعای آن‌ها در توصیف رفتار بدون توسل به مفاهیم انگیزش، قصد و کنش است.
پاک کردن زبان روان‌شناختی از اصطلاحات و مفاهیم مبتنی بر قصد و نیت و ذهن‌گرایانه، همان‌طور که دیدیم، واکنشی به داعیه‌های غیرقابل اثبات طرفداران درون‌نگری بود. این واکنش به دو صورت درآمد. رفتارگرایان افراطی مثل واتسن و اسکینر منکر وجود یا دست‌کم منکر اهمیت رویدادهایی شدند که از طریق درون‌نگری کشف می‌شد. با فرض این که هرگونه استفاده‌ای از زبان ذهنی و قصدی خواه ناخواه گوینده را اسیر فرآیند غیرقابل اعتماد درون‌نگری می‌کند، آن‌ها مداخله و وساطت هرچیزی بین محرک و پاسخ را نفی کردند. همه‌ی ارجاعاتی که به رانه‌ها، انگیزه‌ها یا آگاهی می‌شود قابل تقلیل به زبان محرک- پاسخ است. به این ترتیب اسکینر هرگونه تبیین روان‌شناختی را، که از زمان پاولوف (Pavlow, 1927) انگیزه‌ی مهمی برای رشد و بسط روش‌های رفتارگرایانه به وجود آورده بود، کنار می‌گذارد. کارهای هب (Hebb, 1949) مثال آموزنده‌ای است. فیزیولوژیست‌ها نیازمند روش‌های دقیقی برای توصیف حرکات بدنی هستند تا استنباط‌هایی درباره‌ی ساختار و کارکرد دستگاه عصبی به عمل بیاورند.
سایر روان‌شناسان، مانند هال (Hull, 1943) و تالمن (Tolman, 1958)، تصور می‌کردند که شناسایی دقیق محرک و پاسخ برای درک فرآیندهای درونی که طرفداران درون‌نگری به صورت ناقص مشاهده می‌کنند، ضرورت دارد. دیدگاه‌های آن‌ها را این دیدگاه غالب حمایت می‌کرد که در کار علمی باید «برساخته‌های فرضی» یا «متغیرهای مداخله‌گری» را فرض گرفت که شواهد تجربی به صورت منطقی از آن‌ها استنتاج می‌شود و رویدادهای آتی به کمک آن‌ها پیش‌بینی می‌شود. از نظر بعضی، این مدل‌ها دال بر رویدادها یا ساختارهای واقعی نیست، بلکه فقط ابزارهای اکتشافی برای پیش‌بینی به شمار می‌آید؛ از نظر بعضی هم توصیف دقیق فرایند یادگیری به این دلیل اعتبار می‌یابد که می‌توان با آن نقشه‌های دقیق‌تری از ذهن فراهم کرد (برای مثال، تالمن). مفهوم رانه یا سائق در همه‌ی این نظریه‌ها نقش محوری دارد. نیروی رانه موجب سهولت پیش‌بینی دانسته می‌شود (مسلماً اسکینر این استدلال را مطرح می‌کرد که هیچ تفاوتی بین رانه و حاصل‌جمع پاسخ‌ها نیست.) رانه پشتوانه‌ی ادعاهای مربوط به فرایندهای درونی نیز هست، فرایندهایی که ماهیت آن‌ها در هر حال مسئله‌برانگیز است.
اکنون برخلاف سال‌های حدود 1950 این که رفتارگرایی روان‌شناختی سهم زیادی در فهم ما از رفتار ارگانیسم‌ها داشته دیگر چندان قطعی به نظر نمی‌رسد. بعضی از دلایل این شک و شبهه را برشمردیم. پردامنه‌ترین انتقاد از رفتارگرایی بر اساس آثار ویتگنشتاین (Witgenstein, 1953) و رایل (Ryle, 1949) صورت پذیرفته، یعنی کسانی که خودشان رفتارگرا به شمار آمده‌اند، چون آن‌ها موافق‌اند که درون‌نگری روش مناسبی برای دسترسی به ذهن نیست. بنابه استدلال ویتگنشتاین، ما نمی‌توانیم مطمئن باشیم که واژه‌ای را به نحو درستی درباره‌ی تجربه‌های خصوصی خود به کار برده‌ایم. بنابراین سخنان ما درباره‌ی افکار و احساسات به لحاظ منطقی نمی‌تواند گزارشی از داده‌های خصوصی باشد. رایل نیز به این پندار که ذهن محل وقوع رویدادهای ذهنی است، می‌تازد. ما افکار خود را مشاهده نمی‌کنیم تا گزارش دهیم؛ افکار ما همان گفتار ماست. ما احساسات خود را توصیف نمی‌کنیم بلکه بروز می‌دهیم. فعالیت ذهنی همان کاری است که ما انجام می‌دهیم.
اما بیرونی ساختن ذهن نزد ویتگنشتاین و رایل به انگیزه‌ی تلاش برای تعریف رفتار به زبان علمی نیست. بلکه پژوهش آن‌ها راه به زندگی عادی و زبان هر روزه‌ای می‌برد که ما برای تسهیل زندگی عادی به کار می‌بریم. در چنین متن و زمینه‌ای سخن گفتن از حرکات ارگانیسم‌ها به مثابه پایه و اساس استنباط افکار، مقاصد، احساسات و اهدف آن‌ها کاملاً بی‌معنا و نامناسب است. ساده‌ترین توصیف‌های ما از رفتار شامل سخنانی درباره‌ی کنش‌های موفق و ناموفق است، نه درباره‌ی حرکات.
«رفتارگرایی» فلسفی نتایج و دلالت‌های شگرفی برای روان‌شناسی تجربی دارد. اگر استدلال‌های رفتارگرایی فلسفی درست باشد، دنیای ذهنی متورم طرفداران درون‎‌نگری محو می‌شود بی‌آن‌که جایی برای پژوهش علمی باقی بماند. قبلاً دیدیم که پژوهش‌های آزمایشی و تجربی در روان‌شناسی تا چه حد به دیدگاه زندگی روزانه وابسته است. یک هزارتو بر این اساس ساخته می‌شود که کشف کنیم آزمایش شونده با چه سرعتی آن را حل می‌کند. خوراکی که در آن گذاشته می‌شود پاداش نامیده می‌شود و ساعت‌های محرومیت از غذا محرک یا رانه خوانده می‌شود، این زبان را دشوار بتوان به لحاظ مفهومی از اشاره‌هایی که به گرسنگی آزمایش شونده، ترجیحات او، ترفندهای او و یافته‌های او می‌کنیم تمیز و تشخیص دهیم. در این زبان فهمی از رفتار مستتر است. به گفته‌ی ویتگنشتاین، «روان‌شناسی ترکیب روش آزمایشی اغتشاش مفهومی است» (پژوهش‌های فلسفی بخش 2، ص 14). فروکاستن کنش به حرکت از سوی رفتارگراها به شرطی ممکن است موفقیت‌آمیز باشد که به مسائل روان‌شناختی معطوف باشد؛ در غیر این صورت برای توجیه خود نه به معماهایی درباره‌ی آن‌چه انجام می‌دهیم، بلکه به دستورالعمل‌های پوزیتیویستی فعالیت علمی متوسل خواهد شد.
در سال‌های اخیر نظریه‌ی رفتارگرایی افول فاحشی داشته است؛ هرچند معرفت‌شناسان و فیلسوفان زبان دفاعیات جدیدی از مدل S-R مطرح کرده‌اند. یکی از مثال‌های خوب در این زمینه واژه و شیء اثر کواین است (عهدثو 1960). اما در روان‌شناسی به عنوان یک رشته‌ی مستقل علمی، پس از تلاش‌هایی که اسپنس (spence, 1956) برای ادامه‌ی کار هال به عمل آورد، چندان کاری صورت نگرفته است. در طول 15 سال گذشته این فکر که مطالعه‌ی آزمایشی پاسخ‌های ارگانیسم‌ها در شرایط کنترل شده می‌تواند به علم رفتار بینجامد، به نحو فزاینده‌ای مورد حمله‌ی کسانی قرار گرفته که معتقدند هیچ گونه شرح و تعبیر مشروعی از رفتار امکان‌پذیر نیست مگر در متن و زمینه‌ی درک زیست‌شناختی و تکاملی ارگانیسم‌ها. رفتارگرایان کلاسیک به عملکرد ارگانیسم‌ها منحصراً از این دیدگاه می‌نگریستند که چه پاداش‌ها یا محرک‌های بازدارنده‌ی مشهودی وجود دارد. بنابراین آن‌ها قادر به تشخیص معنای رفتارهای دیگرخواهانه نبودند. به گفته‌ی زیست- جامعه‌شناسان، چنین پاسخی فقط بر مبنای این فرض قابل تبیین است که دیگرخواهی شانس انتقال ذخیره‌ی ژنتیکی به نسل آینده را به حداکثر می‌رساند. رشد و توسعه‌ی زیست- جامعه‌شناسی شباهت‌های قابل توجهی به رفتارگرایی روان‌شناختی داشته است، و به همان شیوه نیز نقد شده است. اهمیت آن برای ما در این است که توجه‌مان را به شالوده‌های استراتژی رفتارگرا و کاستی‌ها و نارسایی‌های آن جلب می‌کند. بهتر است رفتارگرایی را تلاشی تلقی کنیم که روان‌شناسی را به عنوان علم از سایر رشته‌ها جدا می‌کند.
منبع مقاله :
آوتویت، ویلیام؛ باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوم اجتماعی قرن بیستم، ترجمه حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول